...افسانه نیست
چهارشنبه 89 آذر 3 :: 9:10 عصر :: نویسنده : خادم المهدی یکی بامدادان به فصل بهار جوانی به باغی فتادش گذار به شاخی گلی دید خوش رنگ وبو که از جان و دل گشت مشتاق او گلویش بیفشردو کردش جدا زگل های دیگر به جور و جفا چو آن گل جدا شد زشاخ درخت بیفتاد در دست آن تیره بخت بکرد از طریق تحسر نگاه به یاران واز دل برآورد آه بگفتا که ای خواهران عزیز برای شما هست این روز نیز گذارید آرایش خود کنار بگیرید در زیر برگی قرار که مانید ایمن ز غارتگران
موضوع مطلب : آخرین مطالب آرشیو وبلاگ پیوندها آمار وبلاگ بازدید امروز: 121
بازدید دیروز: 5
کل بازدیدها: 205527
|
|